در غروب غم افزای یک روز سرد زمستانی
تنها خطی از من به جا خواهد ماند
و تو ناباورانه
- شاید با بغضی در گلو -
یگانه پرسش جاودان بشری را از خود می پرسی :
اگر اشتباه کرده باشم !
دیگر هیچ کششی هیچ جاذبه ای احساس نمی کنم ....
باور کن حتی واژه بودن هم عذاب آور شده
من نبودن را ترجیح می دهم ...
خدایا من هنوز هم فلسفه جبر و اختیار تو را درک نکرده ام !!!
کولهبارم را بستهام
برای یک سفر طولانی
به مقصدی نامعلوم
همراه قاب عکسم
و خیال تو
دشتهای آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست
مصدق
آیا دوباره باز نخواهی گشت ؟
نمی دانم ! هرگز ز دل سوخته آهی نکشید آهی که کند شکوه ز ماهی نکشید بی پشت و پناهیم و بدین خوش که حریفان دیدند که خود را به پناهی نکشیدیم ******************** تا به جفایت خوشم ترک جفا کرده ای این روش تازه را تازه بنا کرده ای من ز لبت صد هزار بوسه طلب داشتم هر چه به من داده ای وام ادا کرده ای دوش ز دست رقیب ساغر می خورده ای من به خطا رفته ام یا تو خطا کرده ای خوش آنکه حلقه های سر زلف وا کنی دیوانگان سلسله ات رها کنی کار جنون ما به تماشا رسیده است یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی خود عهد کرده ای که نشانی به خون مرا من جهد می کنم که به عهدت وفا کنی ***************** این شعرها که براتون می نویسم از دفتر خاطرات شیرین است ********************* من که در هاون اندوه و بلا سوده شدم روی قبرم بنویسید که آسوده شدم
به نام ایزد منان