خوشا خزان و رعد و برقش که دلدادگان را از خواب بیدار می سازد
تا ترسان و لرزان یکدیگر را سخت در آغوش فشارند و شوق و لذت
عشق را دو چندان بیابند همه چیز را رها میکنم تا شادی غم را احساس
کنم
می گفت عا شقم ، دوستش دارم و بدون او هیچم و برای او زنده هستم...
او رفت و تنها ماند ....
زندگی کرد و معشوق را فراموش کرد...
از او پرسیدم از عشق چه می دانی ؟ برایم از عشق بگو....
گفت:عشق اتفاق است باید بشینی تا بیفتد!!!
گفت:عشق آسو دگیست ,خیال است...خیالی خوش...
گفت:ماندن است ....فرو رفتن در خود است....
گفت:خواستن و گرفتن و برای خود کردن است....
گفت: عشق ساده ست ، همین جاست دم دست و دنیا پر شده از عشقهای زود....
گفت: عشق دروغی بیش نیست....
*********************************
گفتم: تو عاشق نبودی و نیستی........
گفتم:عشق یک ماجراست ، ماجرایی که باید آن را بسازی....
گفتم:عشق درد است ...
گفتم:عشق رفتن است عبور است ، نبودن است...
گفتم: عشق تضاد است....
گفتم:عشق جستجوست ، نرسیدن است...... نداشتن و بخشیدن است....
گفتم:عشق آغاز است , دیر است و سخت است....
گفتم:عشق زندگیست ولی از یه نوع دیگه.....
به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام ...
گفتم عشق راز است ....
راز بین من و توست و بر ملا نمی شود ....
هیچ وقت پایان نمی یابد . مگر به مرگ.....
آهی سردی کشید....
دیگه هیچی نگفت....
سرشو انداخت پائین و آروم از پیشم رفت.....
در غروب غم افزای یک روز سرد زمستانی
تنها خطی از من به جا خواهد ماند
و تو ناباورانه
- شاید با بغضی در گلو -
یگانه پرسش جاودان بشری را از خود می پرسی :
اگر اشتباه کرده باشم !
دیگر هیچ کششی هیچ جاذبه ای احساس نمی کنم ....
باور کن حتی واژه بودن هم عذاب آور شده
من نبودن را ترجیح می دهم ...
خدایا من هنوز هم فلسفه جبر و اختیار تو را درک نکرده ام !!!
کولهبارم را بستهام
برای یک سفر طولانی
به مقصدی نامعلوم
همراه قاب عکسم
و خیال تو
دشتهای آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست
مصدق
آیا دوباره باز نخواهی گشت ؟
نمی دانم ! هرگز ز دل سوخته آهی نکشید آهی که کند شکوه ز ماهی نکشید بی پشت و پناهیم و بدین خوش که حریفان دیدند که خود را به پناهی نکشیدیم ******************** تا به جفایت خوشم ترک جفا کرده ای این روش تازه را تازه بنا کرده ای من ز لبت صد هزار بوسه طلب داشتم هر چه به من داده ای وام ادا کرده ای دوش ز دست رقیب ساغر می خورده ای من به خطا رفته ام یا تو خطا کرده ای خوش آنکه حلقه های سر زلف وا کنی دیوانگان سلسله ات رها کنی کار جنون ما به تماشا رسیده است یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی خود عهد کرده ای که نشانی به خون مرا من جهد می کنم که به عهدت وفا کنی ***************** این شعرها که براتون می نویسم از دفتر خاطرات شیرین است ********************* من که در هاون اندوه و بلا سوده شدم روی قبرم بنویسید که آسوده شدم
به نام ایزد منان
در رویاهای کودکانه آموختم
به چیزی که به من تعلق ندارد فکر نکنم
اما ناگهان او همه فکرم شد
با من عاشق عاشق
حرفی از سفر نزن
دیگه دیره واسه رفتن
نه تو می ری و نه من
با من عاشق عاشق
حرفی از سفر نزن
نگو دل می کنیم از هم
نه تو می تونی نه من
خیلی وقته تو خیالی
تو خیال دل بریدن
ولی سخته بی خیالی
خوش خیالیه پریدن
نمی تونی که بجنبی
وقتی عاشق شده باشی
یا باید بمونی عاشق
یا بری تا که فنا شی
تو وجودت نمی بینم
نمی بینم که بری
از نرفتن تو پیداست
از منم عاشقتری
می ره دل می ره به جاده
اونکه عشقو نشناخته
دل رفتن که نداره
اون کسی که دل رو باخته
***