سخن آخر
اکنون زمان گریستن است،اگر تنها بتوان گریست
،یا به راز داری دامان تو اگر بتوان اعتمادی داشت،
یا دست کم به درها!!!
که در آنان احتمالا گشودنی است به سوی نابه کاران
با این همه به زندان من بیا که تنها دریچه اش
به دیوانه خوانه میگشاید
اما چگونه و به راستی چگونه زندان من را
که این چنین بی سرود و بی صدا مانده را
خواهی شناخت؟
با تشکر از دوست خوبم ابوالفضل حمیدی زاده
سلام...کاش می شد هر زمان که میخواستیم می گرستیم....ولی جایی نیست تا فریاد بزنی و خالی بشی از این بغض...خیلی سخته درد رو در خود ریختن و گریه را فرو خوردن....موفق باشید....در پناه حق....یا علی...
سلام اقا مهدی با تشکر فراوان از خودت و زحمات فراوانی که واسه این وبلاگ می کشی
دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم /تا خود چه باشدحاصلی از گریه بی حاصلم
عشق زیباست نه ان عشقی که فردایی ندارد
مهدی جون بازم تشکر از وبلاگ بسیار بسیار خوبت
امیدوارم موفق باشی
سلام ...شبی خوش است
میخواهم
گیسوانت را بشنوم
لب میگشایی
نسیم شبانگاه
سراپا گوش میشود
کلام تو سرانجام
آغوش میشود ...
نوشته ی زیبایی بود ...
سلام من اولین بار هست که وبلاگتون می بینم و خیلی زیباست امیدوارم موفق باشید