سخن آخر

اکنون زمان گریستن است،اگر تنها بتوان گریست

،یا به راز داری دامان تو اگر بتوان اعتمادی داشت،

یا دست کم به درها!!!

که در آنان احتمالا گشودنی است به سوی نابه کاران

با این همه به زندان من بیا که تنها دریچه اش

به دیوانه خوانه میگشاید

اما چگونه و به راستی چگونه زندان من را

که این چنین بی سرود و بی صدا مانده را
 
خواهی شناخت؟

با تشکر از دوست خوبم ابوالفضل حمیدی زاده

نظرات 4 + ارسال نظر
رز سفید جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 01:05 ب.ظ http://www.ghoroobesiahpoosh.blogsky.com

سلام...کاش می شد هر زمان که میخواستیم می گرستیم....ولی جایی نیست تا فریاد بزنی و خالی بشی از این بغض...خیلی سخته درد رو در خود ریختن و گریه را فرو خوردن....موفق باشید....در پناه حق....یا علی...

ابولفضل شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 12:46 ق.ظ

سلام اقا مهدی با تشکر فراوان از خودت و زحمات فراوانی که واسه این وبلاگ می کشی
دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم /تا خود چه باشدحاصلی از گریه بی حاصلم
عشق زیباست نه ان عشقی که فردایی ندارد
مهدی جون بازم تشکر از وبلاگ بسیار بسیار خوبت
امیدوارم موفق باشی

پریسا دوشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 10:14 ق.ظ http://pouyesh.persianblog.com

سلام ...شبی خوش است
میخواهم
گیسوانت را بشنوم

لب میگشایی
نسیم شبانگاه
سراپا گوش میشود
کلام تو سرانجام
آغوش میشود ...

نوشته ی زیبایی بود ...

نیلوفر دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:27 ق.ظ

سلام من اولین بار هست که وبلاگتون می بینم و خیلی زیباست امیدوارم موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد